قصه ی بادکنک کوچولو
سلام دوست جونی های گلم یه قصه براتون گذاشتم امیدوارم خوشتون بیاد: بادکنک سبز کوچولو گم شده بود، ول شده بود توی آسمان، هی این وری می رفت و هی آن وری و می گفت: آی بازی بازی بازی، اما هیچ کسی نبود با او بازی کند . بادکنک رفت و رفت تا رسید به یک درخت. روی شاخه درخت نشست و گفت: آی بازی بازی بازی، اما هیچ کسی نبود با او بازی کند. یک دفعه کلاغ سیاه پرید و روی درخت نشست و گفت: «وای یک توپ، بیا بازی کنیم. من با نوکم قل می دم.» همین که کلاغ آمد جلو با نوکش بادکنک را قل بدهد بادکنک داد زد: «من که توپ نیستم» و از روی درخت پرید و فرار کرد؛ چون نمی خواست با نوک کلاغ سیاه ترق ق ق ق ب...
نویسنده :
بابا و مامان
8:28